جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

فیلمنامه اورجینال: پیش از طلوع

فیلمنامه اورجینال: پیش از طلوع «پیش از طلوع» فیلمی است به کارگردانی ریچارد لینکلیتر و محصول ۱۹۹۵٫ در این فیلم که محصول مشترک کشورهای امریکا، اتریش و سوئیس است، ایتن هاک و ژولی دلپی به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. این عاشقانه‌ی ۱۰۱ دقیقه‌ای (که حلقه اول تریلوژی لینکلیتر است)، اکران خود را از روز ۲۷ ژانویه ۱۹۹۵ آغاز کرد و حدود ۵ و نیم میلیون دلار در گیشه فروش کرد درحالی‌که هزینه تولید آن ۲ و نیم میلیون دلار بود. در قطار بوداپست به مقصد وین، جسی، دانشجوی جوان امریکایی که در پایان رابطه‌ای عاشقانه است و سفر اروپایی‌اش هم رو به پایان است با سلین، دختر جوان فرانسوی آشنا می‌شود. هر دویشان با اینکه می‌دانند همین یکبار یکدیگر را می‌بینند، به‌سرعت جذب هم می‌شوند و سعی می‌کنند در طول چند ساعتی که در وین هستند، درباره‌ی خودشان به‌طور کامل صحبت کنند و در نهایت قرار می‌گذارند که دوباره با یکدیگر ملاقات کنند. به قول فرانسوا تروفو: «فیلمِ خوب را حتی پیش از آنکه ببینی، می‌دانی خوب است و فیلم لینکلیتر نیز چنین فیلمی است.» آشنایی قاعدتاً همان شناخت نیست. دیگری را نمی‌شود شناخت؛ می‌شود کم‌کم آشنا شد و این تصورِ هر آدم است که دست آخر، جایِ شناخت را می‌گیرد و خیال می‌کند که آن دیگری را می‌شناسد و ناگهان، وقتی به خیالِ خودش همه‌چیز را درباره‌ی او می‌داند، می‌بیند که حرکتی از «او» سر زده است، یا جمله‌ای را بر زبان آورده که نشان روشنی ا‌ست از نشناختن. یعنی می‌شود دوست داشت بدون اینکه، حقیقتاً آن دیگری را شناخت؟

قسمتی از فیلمنامه «پیش از طلوع» نوشته مشترک ریچارد لینکلیتر و کیم کریزان:

جسی: خیلی بد شد که الان روز نیست، وگرنه می‌تونستیم شیشه‌های نقاشی‌شده رو بهتر ببینیم. سلین: چند روز پیش با مادربزرگم تو بوداپست، رفته بودیم کلیسای قدیمی‌ای که همین‌طوری بود. با اینکه زیاد به مسائل مربوط به مذهب علاقه ندارم، ولی نمی‌توانم احساسی که به آدمای گم‌شده، دردمند یا گناهکاری که می‌آن اینجا نداشته باشم -اونا می‌آن اینجا تا دنبال جواب باشن. برام جالبه چطور همچین جایی تونسته درد و خوشبختی نسل‌های مختلف رو تو خودش جمع کنه. جسی: پس به مادربزرگت خیلی نزدیکی. سلین: آره فکر کنم. فکر کنم به خاطر این باشه که همیشه خودمو یه زن پیر می‌بینم که داره می‌میره و مادربزرگم مدام تو فکر جوونی‌شه. احساس می‌کنم زندگی من یه جور خاطرات اونه. جسی: چه فکری. من همیشه فکر می‌کنم همون پسر سیزده ساله‌ای هستم که نمی‌دونه چطور باید یه آدم بالغ باشه. پس فقط به نظر می‌آد دارم ادای زندگی کردن رو درمی‌آرم و دارم برای یه زندگی واقعی تجربه جمع می‌کنم. یه جور شبیه تمرین با لباس برای یه نمایش سال آخر دبیرستانه. سلین: خنده داره. جسی: آره ولی بی‌خیال. (فکری تازه) چیزی درباره‌ی کواکرس‌ها می‌دونی؟ سلین: نه، چیز زیادی نمی‌دونم. جسی: خیلی جالبن. یه بار به مراسم عروسی‌شون رفتم، می‌دونی چطور برگزارش می‌کنن؟ زوج جوون وسط کلیسا جلوی همه زانو می‌زنن و به همدیگه خیره می‌شن. هیچ‌کس حرفی نمی‌زنه تا اینکه خود خدا نشونه‌ای بروز بده -یه آمرزش، یک اخطار، شاید هم هیچی. و بعد از اینکه یک ساعت خیره‌ی همدیگه هستن با همدیگه ازدواج می‌کنن. سلین: زیباست. خوشم اومد. آن‌ها برای مدتی طولانی به همدیگر خیره می‌شوند. ناگهان فکر تازه‌ای به ذهن جسی می‌رسد و لبخند می‌زند. جسی: خدایا، داستان افتضاحیه، ولی شاید الان وقت گفتنش باشه. با یکی از دوستای بی‌دینم داشتم رانندگی می‌کردم، به چراغ قرمز رسیدم، پشت چراغ قرمز یه گدا وایستاده بود، یه پلاکارد گرفته بود دستش و روش نوشته بود کار لازم داره. دوستم یه اسکناس صد دلاری گرفت طرفش و ازش پرسید: به خدا اعتقاد داری؟ مرد بهش نگاه کرد، بعد به اسکناس نگاه کرد و گفت: بله. دوستم گفت: (ادای دوستش را درمی‌آورد که چطور اسکناس را دور کرده بود.) «جوابت غلط بود» و گاز ماشینو گرفت و رفتیم. سلین: چقدر آدم جدی‌ای بوده.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.