جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

فیلمنامه اصلی: سایه خیال

فیلمنامه اصلی: سایه خیال سایه خیال فیلمی است به کارگردانی حسین دلیر و محصول سال ۱۳۶۹ سینمای ایران. در این فیلم بازیگرانی همچون عزت‌الله انتظامی، حسین پناهی، حمید جبلی، فردوس کاویانی، جلال مقدم، حمیده خیرآبادی و گوهر خیراندیش به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. فریبرز لاچینی برای آن موسیقی متن ساخته و داوود یوسفیان نیز آن را تدوین کرده است. سایه خیال را می‌توان از نظر گونه‌ای، یک فیلم چندژانری دانست. فیلم در بخش‌هایی به ژانر فانتزی پهلو می‌زند و در بخش‌هایی آشکارا یک کمدی رمانتیک است. فیلمنامه در اجرا نیز خوب از آب درآمده و یکدست بودن لحن برای آن اتفاق بزرگی است. هر چند روایت و شکل اجرا به گونه‌ای است که حتی در تلخ‌ترین لحظات هم بخش‌های سبکسرانه‌ای قرار داده شده تا فضا به یک سو نرود. از نکات همیشه به یاد ماندنی سایه خیال، بازی درخشان حسین پناهی است. مسعود جعفری جوزانی نویسنده‌ی فیلمنامه‌ی این فیلم در یادداشتی می‌نویسد: من دقیقا ساعت پنج و هجده دقیقه و هفت ثانیه، صبح چهارم اردیبهشت ماه سال شصت و شش، حسین را دیدم. چرا که روی اسب نشسته بودم و پیش از حرف زدن با او به ساعتم نگاه کردم، یادم نیست که به من سلام کرد یا نه، اما خوب به خاطر دارم که با خنده از او پرسیدم « اهل اینجایی؟» و با خنده گفت: نه. تو چطور؟ دقیقا به خاطر دارم که از این پرسش اصلا خوشم نیامد و او هم زود فهمید. حالا چطور و از کجا هنوز هم نمی‌دانم. خوب به یاد دارم که حسین زود حرفش را عوض کرد و با خنده‌ای پر مهر گفت: من شما را می‌شناسم و بعد با کمال تعجب اسم و شغل مرا هم گفت. من هم برای اینکه مهربانی او را پاسخ گفته باشم پرسیدم: « این دره که گل نداره، چرا قشقایی‌ها بهش می‌گن گل دره؟». درست به خاطر دارم که حسین بی‌ملاحظه خندید، بعد یک مشت از آب چشمه برداشت و ریخت روی پوتین‌های بی بندش و گفت تو سوار اسبی و دنبال بوته‌های نیم متری می‌گردی. پیاده شو زیر پاتو نگاه کن. وقتی پیاده شدم و پا روی فرشی از گل‌های سفید و بنفش گذاشتم به غرورم برخورد. یعنی از اینکه پیش یک بازیگر تازه از راه رسیده‌ی سینما، بی‌توجه کودن جلوه کرده بودم، هیچ خوشم نیامد. حسین هم نه گذاشت و نه برداشت، چشم‌های سخت آشنا و به شدت بیگانه‌اش را به من دوخت و در حالی که روی کلمات تأکید می کرد گفت: « پرده‌ی پنجره‌ی چشماتو بردارو ببین دنیارو، دیدنیه. چشم ما رفتنیه. زندگی مهلت رسیدن به ما رو نمی‌ده .» خب معلومه که حیرت کردم. چطور شده که یک شاعر اومده تو یه نقش کوچک تو فیلم بازی کنه؟ هنوز پرسش در ذهنم تموم نشده بود که پرید وسط و با مشت کوبید روی شکمش که «این شکم صاب مرده اسیر نونه و این کله‌ی استوانه‌ای دنبال جایگاه انسان در عالم هستی می‌گرده. شناختی؟!» گفتم آره. تو حسین پناهی باید باشی که اومدی نقش هادی سلمونی رو بازی کنی. حالا هم حتما پشیمونی که باید زیر آفتاب و گرد و خاک توی سیاه چادر، بغل رطیل و عقرب بخوابی؟ و خندید و گفت: ها، تو هم شاعر غم‌ها و شادی‌های عموها و خالوها و خاله‌هایی .. هنرمندی که در جمع این همه ادعا، بخار پیشانی‌اش حیرت هیچ کس را بر نمی‌انگیزد. عاشق جاده‌های سردت هستم. حیف که وقت ندارم. اگر زنده می‌موندم، شیر سنگی رو روی قبرت می‌گذاشتم. از این همه اغراق خنده‌ام گرفت. گفتم حسین، تو خیلی از من جوون تری. از آدم بدبین و ناامید خوشم نمی‌آید. گفت مختاری! من در چهل سالگی خواهم مُرد. بعد زیر سایه‌ی سنگی بزرگ، زیر درخت لمیدیم و گفتیم و گفتیم و گفتیم. بی‌اغراق، اگر گرمای کشنده‌ی آفتاب سه بعدازظهر نبود باز هم می‌گفتیم. چی گفتیم که منجر به رفاقتی عمیق و ماندنی شد، نمی‌دانم. اما جملات و واژه‌هایی را دقیقا به یاد دارم که تا هستم با من می‌مانند. فضیلت، فرزانه، فراسو، روح، ریش، دل بیدار، ذهن فعال، مهربانی، بی‌انتها، آشنایی، شعاع، راه بی‌برگشت شوق، شور، ویرانگر، فرآورده، حس، اندیشه، خرد، رنج...هنوز هم گاهی احساس می‌کنم در نور راکد آفتاب، روی فرشی از گل‌های بی برگ سفید و بنفش، کنار حسین نشسته ام، می‌گویم و می‌شنوم و عقربه‌های ساعت از کار افتاده است. حسین با آن بال‌های کوچک شکننده‌اش، زلال، موشکاف، مهربان با پوتین‌های کهنه و بی‌بندش راهی دراز پیمود. روز به روز جسمش کوچک و روحش بزرگ شد. روی سنگی بزرگ ایستاد، آخرین پرسش را از من کرد: راه اندیشه کجاست؟ بعد، بی‌آنکه منتظر پاسخ من بماند، در مقابل چشم‌های حیرت زده‌ام، بال‌هایش را باز کرد و پرید. حضور حسین در زندگی‌ام رویدادی بود. فیلم سایه خیال در میان تولیدات دهه ۶۰ سینمای ایران از آن‌هایی است که با قصه ساده و آدم‌های دلنشین‌اش، اثری است که همچنان دوست‌داشتنی است.

قسمتی از فیلمنامه سایه خیال:

خارجی - تهران - شب تاریکی گسترده و خیال‌انگیز راه نگاه را بسته است. خرمنی از ستاره‌های الکتریکی سو سو زنان و اطمینان‌بخش، شهر را بزک کرده‌اند، خانه‌ای در امامزاده قاسم که حسین در خرپشته‌اش زندگی می‌کند. صدای حسین : هزار سال نوری از حقیقت دور بین خیال و واقعیت، دست و پا می‌زدم... به پشت پنجره‌ی درخشان اتاق حسین رسیده‌ایم. حسین مشغول سرودن شعر ابدی نفی و اثبات است. حسین : هزار سایه با هزار چهره اتاق کوچک ذهنم را اشغال کرده بودند. جای نفس کشیدن نبود. به او نزدیک‌تر می‌شویم. حسین: تن اسیر نان بود و هزار ریال معاش در دست حاکمان مطلق واقعیت محبوس. وارد اتاق می‌شویم. حسین نوشته‌اش را پاره می‌کند، ضبط صوت کوچکش آوایی پخش می‌کند که گویی همه‌ی اهل تاریخ با هم می‌خوانند. حسین : قلمبه گویی! مزخرف! با خودش درد دل می کند. حسین : چرا نمی‌تونم حرف دلم رو به زبون مردم بنویسم. مردمی که نون منو می‌کارن! مردمی که از من می‌پرسند ساعت چنده؟ مردمی که... من که از اونام!؟ به طرف قاب پنجره می‌رود. در خیابان، کسی در انتظاری نامعلوم چند متر خاک را لگدکوب می‌کند. حسین او را می‌بیند. برق کشفی در چشمانش می‌درخشد. حسین : باید، باید بنویسم. خود را به میز رسانده و مشتاقانه می‌نویسد. سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی! نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می‌گذشت و عصر عصر والیوم بود و ساندویچ دل و جگر این نوشته را نیز پاره می‌کند. حسین : ساندویچ دل و جگر! مسخره ست. این همه آدم! این همه حرف! چرا نمی‌شه به سادگی «بودن» آدم‌ها نوشت؟ مثلا همین حمید که با دلش تار می‌زنه و با دستش سر گوسفند می‌بره تا شکم صاب مرده شو سیر کنه یا همین کوثری ابله. صدای در اتاق او را به خود می آورد. حسین : بله؟؟ صدای کوثری : کوثری هستم حسین آقا. حسین با عجله در اتاق را که به بام باز می‌شود، باز می‌کند. کوثری کاغذی در دست وارد می‌شود. حسین : سلام آقای کوثری، قسم می‌خورم که دنبال کتاب‌هاتون اومدین. کوثری: ابدا، کتاب می‌خوام چیکار! بیا بقیه کتابامو بردار مال خودت. اومدم برای کرایه، فردا برام آجر میارن. پول نقد لازم دارم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.