جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: کوری (۲۰۰۸)
کوری فیلمی است به کارگردانی فرناندو مریلس و محصول مشترک کشورهای کانادا، ژاپن و برزیل در سال ۲۰۰۸٫ در این فیلم، بازیگرانی چون جولیان مور، مارک رافالو، دنی گلوور، گائل گارسیا برنال و یوشینو کیمورا به نقشآفرینی پرداختهاند. شصت و یکمین مراسم جشنوارۀ فیلم کن با فیلم کوری افتتاح شد. فیلم کوری از رمان معروف ساراماگو با همین نام اقتباس شده است. ساراماگو نویسنده پرتغالی است که در سال ۱۹۹۸، موفق شد جایزۀ نوبل ادبیات را نیز از آن خود کند. کوری رمانی خاص است، اثری تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان، رمانی معترضانه و اجتماعی-سیاسی که آشفتگی اجتماع و انسانهای سردرگم را در دایرۀ افکار خویش و مناسبات اجتماعی به تصویر میکشد. ساراماگو تأکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در موقعیت معنا میشود و ملاکِ مطلقی برای قضاوت وجود ندارد؛ زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. در یک کلام ساده، دغدغۀ عمدۀ ذهن ساراماگو در این رمان فلسفی، مسئلۀ سرگشتگی انسان معاصر یا انسان در موقعیت است که از خلال ابعاد و لایههای مختلف و واکنشهای آنان بررسی میشود. از دیگر مایههای اصلی رمان نقد خشونت و میلیتاریسم، اطاعت کورکورانه، دیکتاتوری و سیر تاریخی و فراگیر بودن آن است. در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری -نه کوری سیاه و تاریک که کوری سفید و تابناک- شیوع پیدا میکند و نمیدانیم کجاست و میتواند هر جایی باشد، خیابانها نام ندارند. شخصیتهای رمان نیز نام ندارند: دکتر، زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشمبند سیاه داشت، پسرک لوچ و ... سبک و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه، جاذبهای استثنایی پیدا میکند. ساراماگو کلام پیچیده و چند پهلویش را در دهان تکتکِ شخصیتهای کتاب و مخصوصاً در پایان در دهان زن دکتر گذاشته است: چرا ما کور شدیم، نمیدانم، شاید روزی بفهمیم، میخواهی عقیدۀ مرا بدانی، بله، بگو، فکر نمیکنم ما کور شدیم، فکر میکنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند. کوری در سال ۱۹۹۵ منتشر شد. ساراماگو میگوید: «این کوری واقعی نیست، تمثیلی است. کور شدنِ عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داریم؛ ولی عاقلانه رفتار نمیکنیم!قسمتی از کتاب کوری:
زن دکتر پیش خود گفت باید چشمهایم را باز کنم. در طول شب، هر بار که از خواب بیدار شد، از لای پلکهای بسته، نور ضعیف لامپها را دید که به زحمت بخش را روشن میکرد، اما حالا به نظرش انگار چیزی فرق کرده بود، نور متفاوت شده بود، شاید تأثیر روشنایی سحر بود، یا شاید همان دریای شیر رفتهرفته چشمهایش را در خود غرق میکرد. فکر کرد تا ده بشمرد و چشمهایش را باز کند، دو بار این را پیش خود گفت، دو بار تا ده شمرد، و دو بار نتوانست چشمهایش را باز کند. صدای نفسهای عمیق همسرش را در تخت مجاور میشنید، صدای خُرخُر شخص دیگری بلند بود، از خودش پرسید نمیدانم زخم پای آن مردک در چه وضعی است، اما در آن لحظه خوب میدانست که احساس ترحم واقعی نمیکند، میخواست برای چیز دیگری تظاهر به نگرانی کند، میخواست چشمهایش را باز نکند. لحظهای بعد، چشمهایش را باز کرد، همینطوری نه آگاهانه. از پنجرههایی که از اواسط دیوار تا یک وجبی سقف کشیده شده بود، نور کدر و آبی سحر به اتاق میریخت. زیر لب گفت: من کور نیستم، و ناگهان سراسیمه روی تخت نیمخیز شد، نکند دختری که عینک دودی داشت و در تخت مقابل بود حرفش را شنیده باشد. دختر خواب بود. در تخت پهلویی، تخت کنار دیوار، پسرک خوابیده بود، زن دکتر پیش خودش گفت همان کاری را کرده که من کردم، امنترین جا را به او داده، ماها چه دیوارهای نازکی تشکیل میدهیم، مثل یک پاره سنگ در وسط جاده.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...