جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: مادر (۱۹۲۶)

سینما-اقتباس: مادر (۱۹۲۶) مادر فیلمی است به کارگردانی وسوالد پودوفکین و محصول سال ۱۹۲۶ سینمای اتحاد جماهیر شوروی سابق. در این فیلمِ صامت، بازیگرانی همچون ورا بارانوسکایا،‌ نیکولای باتالوف، ایوان کوال سامبورسکی و خودِ وسوالد پودوفکین به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. این فیلم در روز ۱۱ اکتبر ۱۹۲۶ انتشار یافت و مدت زمان آن در تدوین نهایی به ۸۹ دقیقه رسید. فیلمِ پودوفکین از رمان درخشان ماکسیم گورکی به همین نام اقتباس شده است. آثار نخستین ماکسیم گورکی، از همان آغاز منعکس‌کننده‌ی روابط جدید مبتنی بر زوری بودند که از پایان قرن اخیر با گسترش سریع سرمایه‌داری در جامعه‌‌ی روسی پا می‌گرفت. بی‌شک گورکی در آغاز فقط قلباً سوسیالیست بود، اما ستایش از بی‌توجهی به منافع شخصی، از غرور و شرافت انسانی و از قهرمان‌های فردی به نفع تمامی جامعه و حتی برخی از آثار وی همچون «مقلد»، از دلبستگی نویسنده به نخستین تجلیات شعور کارگری حکایت می‌کنند. در ژوئیه ۱۹۰۶، گورکی نوشتن رمان مادر را شروع می‌کند و در آغاز دسامبر به پایان می‌رساند. کوتاه بودن زمان نگارش ایجاب می‌کرده است که کار بی‌وقفه ادامه داشته باشد،‌ چنانکه متن اصلی آن از نظر اهمیت تصحیحات ناگزیر پنج‌بار ماشین شد. در پایان دسامبر چاپ رمان به زبان انگلیسی در پاورقی یکی از روزنامه‌های نیویورک و سپس به زبان آلمانی در وارورتس آغاز شد و از سال بعد، ترجمه‌های متعددی از آن به زبان‌های عمده‌ی دنیا، از جمله فرانسه، از روی نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای که خود گورکی در کاپری در هفته‌های آخر سال ۱۹۰۶ تهیه کرده بود، انتشار یافت. البته گورکی بعدها در چندین مرحله تغییراتی در رمان به‌وجود آورد.

قسمتی از کتاب مادر، نوشته‌ی ماکسیم گورکی:

در اتاق می‌رفت و می‌آمد، نزدیک پنجره می‌نشست، به کوچه می‌نگریست و دوباره با ابروان در هم کشیده در اتاق راه می‌رفت. درحالی‌که بر خود می‌لرزید نگاهی به اطراف خویش می‌انداخت، و معلوم نبود که با آن کله‌ی منگش در جست‌وجوی چه چیزی است. آب نوشید بی‌آنکه تشنگی‌اش فرو نشیند و نمی‌توانست آتش سوزانی را که از تشویش و تحقیر در سینه‌اش روشن شده بود و درونش را می‌گداخت خاموش سازد. آن روز برای او به دو بخش تقسیم شده بود: بخش اول معنایی داشت و محتوایی، و حال آنکه از بخش دوم هر چه بود جریان یافته و رفته بود و در برابر نظر مادر تنها خلأ یأس‌انگیزی مانده بود و سؤال بی‌جوابی که آزارش می‌داد: -حال چه باید کرد؟ ماریا کرسونووا از در درآمد. حرکات و ادا و اطوراهای زیادی از خودش در آورد: جیغ زد، گریه کرد، شور و هیجان از خود نشان داد، پا بر زمین کوبید، پیشنهادهایی کرد و نویدهایی داد که معلوم نبود چیست و تهدیدهایی کرد که معلوم نبود خطاب به کیست. مادر همچنان بی‌اعتنا ماند. ماریا با آن صدای جیغ جیغوی خود می‌گفت: -آه،‌ آه! دیدی که این حرف‌ها در ایشان اثر کرده؟... کارخانه قیام کرده، همه‌ی کارگران قیام کرده‌اند!... په‌لاگی سر تکان می‌داد و در جواب آهسته می‌گفت: «بله، بله.» و نگاه خیره‌اش آنچه را به‌صورت گذشته درآمده و آنچه را با آندره و پاول از دست داده بود باز می‌دید. نمی‌توانست گریه کند، چون قلبش در هم فشرده شده بود و دیگر اشک نداشت، لبانش نیز خشک شده بود و در دهانش آب دهان نبود. دست‌هایش می‌لرزیدند و چندش‌های خفیفی به پشتش می‌افتاد. شب‌هنگام ژاندارم‌ها به خانه‌اش ریختند و مادر بدون ابراز تعجب و بدون ترس از ایشان استقبال کرد. ژاندارم‌ها با سروصدا وارد خانه شده و حالتی حاکی از شادی و خرسندی داشتند. افسر زردنبوی ایشان با خنده‌ای از روی تمسخر گفت: -خب، خانم، حالتان چطور است؟ انگار این سومین‌بار است که یکدیگر را می‌بینیم، ها؟ مادر خاموش بود و فقط زبان خشکش را به روی لبانش می‌کشید. افسر به لحنی فاضل‌مآبانه بسیار حرف زد و مادر حس کرد که یارو خوشش می‌آید از اینکه به حرف‌هایش گوش بدهند. لیکن کلمات سخنان او به گوش مادر نمی‌رسیدند و لذا تأثیری در او نمی‌بخشیدند. فقط مادر وقتی منقلب شد که افسر گفت: -تو خودت هم مقصری، مادر، از اینکه نتوانسته‌ای حس احترام به خدا و به تزار را به پسرت تلقین کنی... مادر که نزدیک در ایستاده بود با صدایی خفه و بی‌آنکه به او نگاه کند جواب داد: -بله، بچه‌های ما قاضی ما هستند و ما را به حق محکوم خواهند کرد، از اینکه در این راه ایشان را رها کرده و تنهایشان گذاشته‌ایم... افسر داد زد: «چه؟ بلندتر حرف بزن!» مادر آهی کشید و تکرار کرد: «می‌گویم بچه‌های ما قاضی ما هستند.» آنگاه افسر با صدایی تند و خشم‌آلود شروع به صحبت کرد، لیکن گردباد کلماتش مادر را نمی‌گرفت. ماریا کرسونووا به عنوان شاهد احضار شده بود. در کنار مادر ایستاده بود؛ ولی به او نمی‌نگریست و وقتی افسر سؤالی از او می‌کرد او فوراً با تعظیمی غرا و با صدایی یکنواخت جواب می‌داد: -من هیچ نمی‌دانم، عالیجناب! من زنی هستم بی‌سواد و تا آنجا که حماقتم قد می‌دهد فقط به کسب‌وکار خودم می‌رسم و دیگر هیچ چیز نمی‌دانم... افسر سبیلش را می‌جنباند و امر می‌داد: -خب، پس تو خفه شو! ماریا سر فرود می‌آورد، در آن موقع که افسر نگاهش نمی‌کرد برای او شکلک در می‌آورد و آهسته در گوش مادر و خطاب به افسر می‌گفت: -بیا و این را بگیر! ارواح بابات! به او دستور دادند که همه جای مادر را بگردد. او مژه بر هم زد، چشمانش را به روی افسر دراند و به لحنی ترس‌آلوده گفت: -من بلد نیستم، عالیجناب! افسر پا بر زمین کوبید و شروع به جیغ و داد کرد. ماریا چشمان خود را به زیر انداخت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.