جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: فرشتگان و شیاطین

سینما-اقتباس: فرشتگان و شیاطین فیلمی است به کارگردانی ران هاوارد و محصول سال ۲۰۰۹ سینمای آمریکا. در این فیلم تام هنکس با بازی در نقش رابرت لنگدان، یکی از بازی‌های به یاد ماندنی خود را ارائه داده است. فرشتگان و شیاطین در گیشه نیز فیلم موفقی از آب درآمد، به گونه‌ای که فیلمی که در مرحله تولید ۱۵۰ میلیون دلار برای سرمایه گذارانش هزینه داشت، در نهایت در گیشه ۴۸۵٫۹ میلیون دلار فروخت و این به معنای آن است که بیش از سه برابر هزینه‌هایش فروخت. فیلم از رمان فرشتگان و شیاطین نوشته دن براون اقتباس شده است. رابرت لنگدان، استاد نمادشناس دانشگاه هاروارد به مرکزی پژوهشی در سوییس فراخوانده می‌شود تا از نمادی رازآلود رمزگشایی کند. بر روی سینه‌ی فیزیکدانی مقتول، نمادی داغ زده شده است. آیا این مسئله سبب می‌شود تا لنگدان به هزارتویی از وقایع سری و انجمن‌های سری و زیرزمینی وارد شود؟    

قسمتی از رمان فرشتگان و شیاطین:

آرام پایین می‌رفت. از پله‌های نردبان سست که غژغژ صدا می‌دادند یکی یکی پایین رفت و... بیش‌تر و بیش‌تر به فضای زیر نمازخانه‌ی چیگی وارد شد و با خود گفت می‌رم توی روزنِ شیطان. صورتش رو به دیوار جنبی بود و پشتش به حجره. دوست داشت بداند در این روز مزخرف چند بار دیگر باید با فضاهای بسته و تاریک سر و کله بزند. هر قدمی که برمی‌داشت نردبان بلندتر صدا می‌داد و بوی جسد متعفن و نم داشت خفه‌اش می‌کرد. نمی‌فهمید اولیوتی کدام گوری است. هنوز ویتوریا را بالای سرش می‌دید که چراغ جوشکاری را بالای سوراخ نگه داشته بود و مسیر لنگدان را روشن می‌کرد. وقتی بیش‌تر به دل تاریکی رفت، درخشش آبی بالای سرش محوتر شد. تنها چیزی که از آن نور شدیدتر بود بوی محیط بود. دوازده پله پایین‌تر، بالاخره پای لنگدان به جایی رسید که بر اثر گذر زمان و فساد لغزنده شده بود. لیز خورد. با ساعدش نردبان را گرفت تا نیفتد. دستش کبود شد و از درد زق زق کرد؛ به هر زحمتی بود بدنش را روی نردبان صاف کرد و دوباره پایین‌تر رفت. سه پله پایین‌تر، چیزی نمانده بود دوباره بیفتد؛ اما دلیل این اتفاق پله‌ی نردبان نبود . وحشت بود. از کنار یک شاه‌نشین خالی در دیوار گذشت و ناگهان دسته‌‌ای جمجمه در برابر خودش دید. وقتی بالاخره نفسش درآمد و نگاهی به اطرافش انداخت، متوجه شد این طبقه از دیوار پر از سوراخ‌های کندو مانند است-شاه‌نشین‌های تدفینی- که همه‌شان مالامال از اسکلت بودند. در نور شبتاب و درخشان اطرافش، مجموعه‌ای وهم انگیز از چشمخانه‌های خالی و قفسه‌های سینه‌ی تکه تکه دید که دور تا دورش بودند. اسکلت و نور آتیش...اخم‌هایش را در هم کرد. یادش آمد که دست بر قضا همین ماه پیش شبی مشابه از سر گذرانده بود. شبِ استخوان و شعله! موزه‌ی باستان‌شناسی نیویورک یک مراسمِ شامِ خیریه در نورِ شمع برگزار کرده بود. خوراک ماهی آزاد فلامبه شده در سایه‌ی اسکلت برونتوساروس. به دعوت ربکا اشتراوش به مراسم رفته بود که زمانی مدل مد بود و حالا برای تایمز نقدِ هنری می‌نوشت؛ گردبادی بود از جنس مخمل سیاه و سیگار. از آن شب دو بار به لنگدان تلفن کرده بود و لنگدان جواب نداده بود. خودش هم می‌دانست که کارش مودبانه نیست. هرچند الان کنجکاو شده بود بداند ربکا اشتراوس در گودال بدبویی مثل اینجا چقدر دوام می‌آورد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.