جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: دایی جان ناپلئون
دایی جان ناپلئون نام مجموعه تلویزیونی درخشانی است به کارگردانی ناصر تقوایی و محصول سال ۱۳۵۵ تلویزیون ملی ایران. شخصیتهایی همچون مش قاسم، آسپیران غیاث آبادی، اسدالله میرزا، شیر علی قصاب، دکتر ناصرالحکما، شمس علی میرزا و خودِ دایی جان ناپلئون از جمله شخصیتهای ماندگار تاریخ برنامهسازی تلویزیونی در ایران هستند. بازیگرانی همچون پرویز فنیزاده، نصرتالله کریمی، غلامحسین نقشینه، محمدعلی کشاورز و پروین ملکوتی در این سریال به نقشآفرینی پرداختهاند و سریال دایی جان ناپلئون، شاهکار ایرج پزشکزاد، به همین نام اقتباس شده است. این مجموعه در ۱۶ قسمت تولید شد که زمانِ هر قسمت بهطور متوسط ۴۵ تا ۶۰ دقیقه است. همچنین علیرضا زریندست این سریال را تصویربرداری و عباس گنجوی آن را تدوین کرده است. دایی جان که نقش آن را غلامحسین نقشینه با هنرمندی هرچه بیشتر، بازی کرده است، ستوان سوم بازنشسته قزاق است. او که ظاهراً درگیر بیماری انگلوفوبیاست، باور دارد در جنوب ایران، در جنگهای میان قوای انگلیس و قوای قزاق، ضربات سختی به نیروهای انگلیسی وارد کرده و با آنها جنگیده است. دایی جان میان خود و ناپلئون بناپارت شباهتهای بسیاری میبیند! و کمکم اسیرِ این توهم میشود که نیروهای انگلیسی که در آن زمان در جنوب ایران حضور داشتند، بهدلیل کینه از دایی جان و تسویهحساب قدیمی با او، قصد از بین بردن او را دارند! بههرحال دایی جان، دلاورانه در برابر قوای انگلیسی پایداری کرده و ضربات هولناکی را به آنها وارد کرده است و قوای انگلیسی هم قطعاً به این راحتیها کوتاه نمیآیند. از این رو، حتی گدایی که در کوچه در حال گدایی است هم حکماً مهرۀ انگلیسیهاست که برای کشتن دایی جان ناپلئون اجیر شده!قسمتی از کتاب دایی جان ناپلئون:
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعدههای طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران، خواب بعدازظهر برای همه بچهها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم. وقتی صدای خورخور آقا جان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقا جان خوابش برده بود. ناچار او را گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم. لیلی دختر دایی جان و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار ما را میکشیدند. بین خانههای ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ، بدون سر و صدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یکوقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه و درشت به من نگاه میکرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمیدانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخهای بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه خود فرار کردند و مادرم تهدیدکنان مرا به زیرزمین و زیر شمد برگرداند. قبل از اینکه سرم به کلی زیر شمد پنهان شود چشمم به ساعت دیواری افتاد. سه و ده دقیقه کم بعدازظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود، سرش را زیر شمد کند گفت: -خدا رحم کرد دائیات بیدار نشد وگرنه همهتان را تکهتکه میکرد. مادرم حق داشت. دایی جان نسبت به دستوراتی که میداد خیلی تعصب داشت. دستور داده بود که بچهها قبل از ساعت پنج بعدازظهر حتی نفس نباید بکشند. داخل چهار دیواری باغ نه تنها ما بچهها مزه نخوابیدن بعدازظهر و سروصدا کردن در موقع خواب دایی جان را چشیده بودیم، بلکه کلاغها و کبوترها هم در آن محدوده پیدایشان نمیشد، چون دایی جان چند بار با تفنگ شکاری آنها را قلع و قمع کرده بود. فروشندگان دورهگرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما که به اسم دایی جان موسوم بود عبور نمیکردند. زیرا دو سه دفعه الاغی طالبیفروش و پیازی از دایی جان سیلی خورده بودند. اما آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم دایی جان، خاطرات دعواها و اوقات تلخیهای او را به یادم نیاورد. حتی یک لحظه از یاد چشمهای لیلی و نگاه او نمیتوانستم فارغ شوم و به هر طرف میغلتیدم و به هر چیزی سعی میکردم فکر کنم، چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعاً در برابرم باشد میدیدم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...