جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سریال اقتباسی: دروغ‌های کوچک بزرگ

سریال اقتباسی: دروغ‌های کوچک بزرگ «دروغ‌های کوچک بزرگ» یک مجموعه تلویزیونی درام امریکایی است که براساس رمانی به همین نام، نوشته‌ی لیان موریاتی، در سال ۲۰۱۴ ساخته شده است. نخستین قسمت این سریال در ۱۹ فوریه ۲۰۱۷، در اچ بی او به نمایش درآمد و در ۲۱ جولای ۲۰۱۹ به پایان رسید. این سریال در دو فصل و ۱۴ قسمت ساخته شد. کارگردانی فصل اول این سریال را ژان مارک والی بر عهده داشت درحالی‌که فصل دوم آن را آندریا آرنولد به عهده داشت. این سریال در بخش‌های نویسندگی، کارگردانی، بازیگری، فیلمبرداری و موسیقی متن مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. نیکول کیدمن و ریس ویترسپون در ۶ اوت ۲۰۱۴، کمتر از یک ماه پس از انتشار کتاب، حقوق نمایش رمان «دروغ‌های کوچک بزرگ» را دریافت کردند. انتظار می‌رفت که این دو نفر پروژه را به‌عنوان فیلمی توسعه دهند که در آن نقش‌آفرینی کرده و به‌عنوان تهیه‌کننده اجرایی نیز نقش ایفا کنند. قرار بود در بخش مسئولیت تهیه‌کننده اجرایی، برونا پاپاندرآ نیز به آن‌ها کمک کنند. در نوامبر همان سال، بازیگران زن، تغییر قالب پروژه را به یک مجموعه‌ی تلویزیونی اعلام کردند. در می ۲۰۱۵، اچ بی او دستور ساخت سریال را صادر کرد. در اکتبر آن سال، ژان مارک والی در حال مذاکره با تیم پروژه بود تا کارگردانی قسمت اول و احتمالاً قسمت‌های دیگر را بر عهده بگیرد. مشارکت او در هر هفت قسمت، تقریباً دو ماه بعد تأیید شد. در ابتدا به عنوان یک مینی‌سریال برنامه‌ریزی و ارائه شد اما با روند قصه و نقش مخاطبان و رسانه‌ها، ساخت فصل دوم آن هم پایه‌ریزی شد. فصل اول این سریال در ۱ اوت ۲۰۱۷، به‌صورت بلوری و دی وی دی منتشر شد. همچنین فصل دوم در ۷ ژانویه ۲۰۲۰، توسط وارنر هوم اینترتیمنت و وارنر آرشیو کالکشن عرضه شد.

قسمتی از رمان دروغ‌های کوچک بزرگ منبع اقتباسی سریال:

مشاور گفت: توی خونه‌تون اسلحه دارین؟ سلست گفت: ببخشید نفهمیدم؟ گفتی اسلحه؟ از اینکه او اینجا بود، هنوز قلبش می‌تپید. در این اتاقی که دیوارهای زرد داشت و لبه‌ی پنجره، یک ردیف کاکتوس چیده شده بود. روی دیوارها پر از پوسترهای رنگ‌ووارنگ توزیع‌شده از سمت دولت که روی آن‌ها خط تلفن‌های ارتباطی نوشته شده بود، به چشم می‌خورد. وسایل اداری ارزان‌قیمت که روی زمین زیبا چیده شده بود. دفاتر مشاوره در یک فدراسیون در بزرگراه اقیانوس آرام و ساحل شمالی پایینی قرار داشت. اتاقی که او در آن بود، احتمالاً قبلاً اتاق‌خواب بوده است. یک نفر روزگاری اینجا می‌خوابیده و هرگز فکرش را هم نمی‌کرده که در قرن بعد، مردم رازهای شرم‌آوری را اینجا فاش کنند. امروز صبح وقتی سلست از خواب بیدار شد، کاملاً مطمئن بود که به اینجا نمی‌آمد. قصد داشت به محض اینکه بچه‌ها را به مدرسه برد، زنگ بزند و قرار را لغو کند، اما بعد خودش را در ماشین دید که آدرس را در جی پی اس می‌گذاشت و به سمت جاده‌های پیچ در پیچ شبه‌جزیره می‌رفت. تمام راه را داشت به این فکر می‌کرد که پنج دقیقه بعد ماشین را کنار می‌کشد، زنگ می‌زند و با کلی عذرخواهی می‌گوید برای ماشینش مشکلی پیش آمده و باید برای روز دیگری برنامه‌ریزی کند. ولی همچنان به رانندگی‌اش ادامه می‌داد. انگار در رؤیا یا بیهوشی به سر می‌برد. به این فکر می‌کرد که برای شام چه بپزد و بعد، قبل از آنکه بداند، ماشین را در محوطه‌ی پارکینگ خانه برد و زنی را دید که بیرون آمد و وقتی داشت درِ ماشین سفید قدیمی و ضرب‌دیده را می‌بست، پک محکمی به سیگار بزرگش زد. زنی که شلوار جین و تاپ نیم‌تنه‌ای پوشیده بود. تتوهایی شبیه به زخم‌های ناجور روی بازوهای سفید لاغرش داشت. صورت پری را در ذهنش مجسم کرد. صورت سردرگم و عالی او. جدی نیستی، درسته؟ این خیلی... خیلی بی‌ادبی بود. بله پری بود. یک مشاور پایین‌شهری که در خشونت خانگی تخصص داشت. در وب‌سایتشان فهرست شده بود. همراه با اضطراب، افسردگی و اختلال در غذا خوردن. دو غلط املایی در صفحه‌ی اصلی وجود داشت. این را انتخاب کرده بود؛ چون به اندازه‌ی کافی از پیریوی دور بود و مطمئن بود چیزی بین کسانی که او می‌شناخت، درز پیدا نمی‌کرد. همچنین او هرگز قصد نداشت تا چیزی را نشان دهد. فقط یک قرار ملاقات گذاشته بود تا اثبات کند که او قربانی نبود. می‌خواست به یک حضور نامرئی ثابت کند که کاری برای این قضیه انجام داده بود. در سکوت ماشین، با صدای بلند گفت: رفتار ماست که بی‌ادبیه پری. بعد سوییچ ماشین را چرخاند و داخل شد. حالا مشاور او را خواند: سلست؟ مشاور اسمش را می‌دانست. مشاور بیشتر از هر کس دیگری در دنیا از حقیقت زندگی او در کنار پری خبر داشت . او در یکی از آن کابوس‌های برهنه بود، جایی که می‌بایست در یک مرکز خرید به راهت ادامه می‌دادی درحالی‌که همه به برهنگی شرم‌آورت خیره شده بودند. حالا دیگر نمی‌توانست عقب بکشد. باید با آن روبه‌رو می‌شد. به او گفت. خیلی سریع گفت. به مرکز چشم‌های مشاور نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد وانمود کند که ارتباط چشمی را حفظ می‌کند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.