جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان/ تضمینی، مطمئن!

راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان/ تضمینی، مطمئن! کتاب «راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان»، نوشته‌ی براک کلارک، به همت نشر نیماژ به چاپ رسیده است. براک کلارک نویسنده‌ی معاصر و استاد نگارش خلاق در دانشگاه بودین ایالت مین امریکاست. عمده‌ی شهرت او توانایی شگفت‌انگیزش در آفرینش کمدی‌های تاریک و طنزهای تلخ درباره‌ی مردم عادی امریکا و چالش‌های زندگی‌شان است. کلارک تاکنون مقالات متعدد، چندین مجموعه داستان کوتاه و پنج رمان منتشر کرده که برخی از آن‌ها برنده‌های جوایز معتبر ادبی شده‌اند، از جمله مجموعه داستان کوتاهش، آنچه نمی‌دانیم، که جایزه‌ی مری مکارثی را از آن خود کرده است. فلوشیپ‌های متعدد او در زمینه‌ی ادبیات را هم می‌توان از دستاوردهای دیگر زندگی ادبی این نویسنده دانست. همچنان که در شخصیت‌های اصلی همین رمان «راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان» و رمان «پسر سفید پوست معمولی»، یعنی سام و لامار، مشهود است، کلارک علاقه‌ای خاص به توصیف شخصیت‌های بسیار ساده و ناشی و بداقبال دارد. او در مصاحبه‌ای با وب‌سایت بوکسلات می‌گوید: «لامار و سام هر دو تلاش می‌کنند آدم‌های خوبی باشند، با‌این‌حال، آخرش هم نمی‌توانند اعتبار اخلاقی کسب کنند. من عاشق این‌طور شخصیت‌ها هستم.» شخصیت اول رمان‌های کلارک مدام به دنبال کشف و خودشناسی است و فلسفه‌ی روشن‌بینانه‌ای در مواجهه با خوبی و بدی و شجاعت و ترس دارد. رمان «راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان» در نیوانگلند، پرفروش‌ترین اثر کلارک، سال ۲۰۰۷ در امریکا و پس از آن، در انگلستان و استرالیا و نیوزیلند منتشر و به زبان‌های فرانسوی، هلندی، اسپانیایی، آلمانی، ایتالیایی، پرتغالی، و اکنون به فارسی ترجمه شده است. این رمان که در قالب زندگینامه نوشته شده خودآموز داستان‌نویسی است: راهنمای خطرها و کلیشه‌ها و دشواری‌هایی است که نویسنده در روایت داستان با آن‌ها سروکار دارد. سام در بیست‌و‌هشت سالگی، پس از ده سال حبس، زندگی تازه و آرامی را آغاز می‌کند، اما آتش گرفتن خانه‌های نویسندگان دیگر، دوباره او را به وادی اثبات بی‌گناهی‌اش می‌کشاند و...

قسمتی از کتاب «راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان»:

فکر کردم بروم به یک کتاب فروشی. کتابخانه رفتن فایده‌ای نداشت، می‌دانستم. چون کتابخانه سکوت می‌خواهد و آداب خودش را دارد و من برای چنین محیطی ساخته نشده‌ام: بچه که بودم، بارها و بارها کتاب‌دارهای لاغر و استخوانی زیادی با آن پولیورهای پشمی‌شان صدایم را خفه کرده بودند. دیگر از کتابخانه بدم آمد. آن روز هم دلم نمی‌خواست بروم، همان‌طور که گاو نر بعد از یک دو سه حمله‌ی مصیبت‌بار به فروشگاه قرمزرنگ چینی‌ها دیگر آن خطا را تکرار نمی‌کند؛ اما بعید بود کتاب‌فروشی‌ها چنان نزاکت مطلقی را طلب کنند، اگرچه بیست سالی می‌شد که به هیچ فروشگاه کتابی سر نزده بودم. اما قبلش باید فکری برای سردرد و حال بدم می‌کردم. قصه‌ی اولین سردرد روز بعد از نوشیدن برای همه آشناست و من اینجا واردش نمی‌شوم. فقط اینکه انگار کسی کله‌ی بیمارش را با کله‌ی من عوض کرده بود. از تختخواب بلند شدم و پریدم زیر دوش، که البته خماری‌ام شسته نشد، ولی خیس خورد. کسی - به احتمال زیاد مادرم - چمدانی را که با خود به سینسیناتی برده بودم از ماشینم بیرون آورده و توی اتاقم گذاشته بود. چمدان را باز کردم. لباس پوشیدم و از پله‌ها رفتم پایین. خالی بودن خانه را همیشه می‌شود حدس زد، مخصوصاً وقتی کسی چندین‌بار فریاد بزند: «سلام! مامان؟ بابا؟ هیشکی نیست؟» و بعد یکی‌یکی اتاق‌ها را در جست‌وجوی علایم حیات بگردد. هر دو رفته بودند، بسیار خب و باز دیر بیدار شده بودم: کمی از ظهر گذشته بود. بی‌شک مادرم رفته بود سر کار، ولی پدر چه؟ یعنی انتشارات از سر ترحم نگهش داشته بود که حس نرمال و عادی بودن داشته باشد؟ آخ، یک‌باره دلم برای پایونیر پکجینگ تنگ شد، یعنی دلم برای عادی بودن تنگ شد. مگر نه اینکه شغل به همین درد می‌خورد؟ آیا حس عادی بودنی که به آدم می‌دهد مهم‌تر از پول در آوردن نیست، مخصوصاً وقتی این آدم مطمئن است که عادی نیست؟ خماری و درد بیکاری رنجم می‌داد، بسیار خب، و حتماً پدرم هم از حالم خبر داشت؛ چون روی میز آشپزخانه لیوان بزرگی پر از مایعی تیره و کدر و احتمالاً مقوی و کنارش نامه‌ای کوچک بود با دستخط پدرم. معلوم بود با دستی لرزان نوشته شده، ولی خط خودش بود. دستخطش از آن همه کارت پستالی که می‌فرستاد یادم بود. روی نامه‌ی کنار لیوان نوشته بود: «مرا بنوش.» مثل آلیس در سرزمین عجایب. نوشیدمش. یک ثانیه حالم بد شد، ثانیه بعد خیلی بهتر شدم. معجون خمارشکن، هر چه بود، حسی شبیه مستی ایجاد کرد. یک دفعه حس کردم باز هم دلم می‌خواهد مست کنم. بماند برای بلافاصله بعد از برگشتن از کتاب‌فروشی. انبار کتاب: بارها از جلویش رد شده بودم. در یک و نیم کیلومتری خانه‌ام بود، دقیقاً در جاده‌ی ۱۱۶. آن مری و بچه‌هایم مرتب به آنجا می‌رفتند: برای شرکت در جلسه‌ی داستان‌خوانی، چرخه‌ی داستان، کلاس داستان، به اشتراک گذاشتن داستان و همان فعالیت‌های دیگر مربوط به آشنایی با داستان‌ها و البته همه با هدف مخصوص و کارکرد خودشان. اما من هرگز نرفته بودم؛ چطور چنین چیزی ممکن بود؟ این چیزی بود که موقع پارک کردن ماشینم در جا پارک خیلی بزرگی، در کنار یک سری جاپارک خیلی بزرگ دیگر، در پارکینگ مخصوص فروشگاه‌های خیلی بزرگ، از خودم پرسیدم. منی که سال‌ها نزدیک آن کتاب‌فروشی زندگی کرده بودم و زندگی‌ام را داستان‌ها و کتاب‌ها برایم رقم زده بودند چطور تا آن روز حتی یک‌بار در آن مکان پا نگذاشته بودم؟ حس ماهی‌گیر سالخورده‌ای را داشتم که هیچ وقت شنا نکرده و در یک قدمی اولین شیرجه‌ی نشاط‌آورش حسرت می‌خورد که چرا زودتر اقدام نکرده. انبار کتاب بزرگ بود. بزرگی و روشنی‌اش اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. وقتی بچه بودم مادرم مرا به کتاب‌فروشی‌هایی می‌برد که بوی انبارهای نمناک را می‌دادند: تنگ و تاریک و مملو از کتاب‌هایی که در دو طرف روی طبقات کنار دیوار، تا سقف، چیده شده بودند، طوری که حتی جلوی کورسوی چراغ سقفی را هم می‌گرفتند. انبار کتاب کاملاً فرق داشت؛ بله، آدم که واردش می‌شد انگار وارد اتاق عمل شده باشد: موسیقی شاد پخش می‌شد و بنرهای بنفش رنگی از سقف آویزان بودندکه می‌گفتند: «کتاب بخوانید!» در بدو ورود، هیچ کتابی به چشم نمی‌خورد، چون در ورودی به کافه باز می‌شد. ظاهر کافه چیزی برای گفتن نداشت. درست هم یادم نمی‌آید که چه شکلی بود: غذا داشتند یا نه؟ اگر هم داشتند، کسی بود که آن را سرو کند؟ از آن‌جاهایی بود که، بلافاصله پس از ورود، انگار آدم یک لحظه بیهوش بشود و ناگهان با یک فنجان قهوه در دست به هوش بیاید. قهوه از دانه‌های قهوه‌ی سیاه غرب افریقا درست شده بود. نمی‌فهمم این‌ها یعنی چه، ولی هر چه بود طعمش عالی و لیوانش هم لیوان سرامیکی دسته‌دار سنگین و وزینی بود. در مورد کافه فقط همین یادم است. راهنمای به آتش کشیدن خانه‌ی نویسندگان را الهام عسکری ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۴۴ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۶۹ هزار تومان چاپ و عرضه شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.