جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: پائولا هاوکینز

بیوگرافی: پائولا هاوکینز زاده‌ی اوت ۱۹۷۲، در هراره زیمباوه. هاوکینز، که تابعیت بریتانیا را دارد، با رمان «دختری در قطار» در سطح جهانی شناخته شد. پدرِ هاوکینز در رشته‌ی اقتصاد تدریس می‌کرد و برای روزنامه‌ها نیز مقالات اقتصادی می‌نوشت. پائولا هفده ساله بود که راهی شهر لندن شد و در دانشگاه آکسفورد به تحصیل سیاست، اقتصاد و فلسفه پرداخت. او بعدها در قالب همکاری با نشریه تایمز، به کار ژورنالیستی و تحلیل مقولات مالی اقدام و سپس با تعدادی از ناشران همکاری کرد. در همان مقاطع زمانی بود که کتابی با سرفصل‌ها و پیشنهادهای مالی برای زنان و با عنوان «الهه‌ی پول» نوشت. تلاش‌های بعدی هاوکینز داستان‌هایی بود که عموماً مضامینی احساسی و رگه‌هایی از طنز خام داشتند و هیچ‌کدام موفقیتی برای این نویسنده رقم نزدند تا اینکه تصمیم گرفت اثری پخته‌تر و منطبق با استانداردهای جدی‌تری بنویسد. «دختری در قطار» محصول همین تلاش بود که در سال ۲۰۱۵ پرفروش‌ترین کتاب سال شد. هاوکینز شش‌ماه تمام برای نوشتن این رمان وقت گذاشت؛ اقدامی که او را در تنگنای مالی قرار داد؛ ولی توفیق خیره‌کننده‌ی کتاب، سختی‌های نگارشش را به دست فراموشی سپرد. پائولا هاوکینز این روزها در جنوب لندن زندگی می‌کند و ادبیات همچنان دغدغه‌ی مشتاقانه‌ی اوست.

قسمتی از کتاب «توی آب» نوشته‌ی پائولا هاوکینز:

وقتی رسیدیم، پسرک، جاش، مثل یه سرباز کوچیک نگهبان، رنگ‌پریده و مراقب، بیرونِ خونه ایستاده بود. مؤدبانه به کارآگاه بازرس سلام کرد و با سوءظن بیشتری به من نگاه کرد. یه چاقوی ارتشی سوئیسی تو دستاش نگه داشته بود و همین‌طور که چاقو رو باز و بسته می‌کرد، انگشتانش با ترس و لرز اطراف تیغه می‌چرخید. شان ازش پرسید: «مادرت داخله جاش؟» و اون سرشو تکون داد. در‌حالی‌که صداش با یه جیغ تیز بالا می‌رفت، پرسید: «چرا دوباره می‌خواین با ما صحبت کنین؟ و گلوش رو صاف کرد. شان گفت: «فقط باید چند تا چیز رو بررسی کنیم. جای نگرانی نیست.» جاش گفت: «تو رختخواب بود.» نگاهش از شان چرخید سمت من. اون شب مامان خواب بود. همه‌مون خواب بودیم. پرسیدم: «کدوم شب؟ منظورت کدوم شبه جاش؟» سرخ شد، نگاهشو داد به دستاش و با چاقوش بازی کرد. پسر کوچولو هنوز یاد نگرفته بود چطور دروغ بگه. مادرش از پشت سرش در رو باز کرد. همون‌طور که داشت با انگشت ابروهاشو می‌مالید، اول به من و بعد به شان نگاه کرد و آه کشید. صورتش رنگ‌پریده بود و وقتی برگشت با ÷سرش صحبت کنه، متوجه شدم پشتش مثل یه پیرزن، خم شده. با اشاره، جاش رو به خودش نزدیک کرد و آهسته بهش یه چیزایی گفت. شنیدم پسرک ازش پرسید: «اگه بخوان با منم صحبت کنن چی؟» لوئیز دست‌شو محکم رو شونه‌های جاش گذاشت و گفت: «نمی‌خوان عزیزم. تو می‌تونی بری.» جاش همین‌طور که نگاهش به من بود، چاقوش رو بست و اونو سُر داد داخل جیب شلوار جینش. لبخند زدم. روش رو برگردوند و سریع پیاده‌رو رو طی کرد. همین‌طور که مادرش در رو پشت سر ما می‌بست، دیدمش که یه بار دیگه نگاهمون کرد. دنبال لوئیز و شان وارد یه اتاق نشیمن بزرگ و پر نور شدم که به یکی از اون گلخونه‌های جعبه‌مانند و مدرن منتهی می‌شد؛ از همونا که با وجودش فکر می‌کنی خونه به یه باغ ختم می‌شه. می‌تونستم بیرون رو ببینم. یه لونه‌ی چوبی روی چمن و خروس‌ها و مرغ‌های زیبای سیاه و سفید و طلایی که زمین رو دنبال غذا می‌گشتن. لوئیز کاناپه رو به ما نشون داد که بشینیم. خودش آروم و با احتیاط رو صندلی راحتیِ جلومون نشست؛ مثل کسی که در حال بهبودی از یه جراحته و می‌ترسه نکنه صدمه‌ی بیشتری بهش وارد شه.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.