جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: شرمن الکسی
شرمن الکسی، با نام کامل شرمن جوزف الکسی جونیور، در هفتمین روز از اکتبر سال ۱۹۶۶ در امریکا به دنیا آمد. نویسنده، شاعر، فیلمنامهنویس و فیلمساز معاصری که نشریۀ گاردین برایش لقبِ صدای قبیلههای جدید را برگزید. یکی از ستایششدهترین نویسندگان معاصر امریکایی که تاکنون توانسته جوایز بسیاری را نیز از آنِ خود کند که جایزۀ قلم همینگوی، جایزۀ حلقۀ نویسندگان بومی امریکا، جایزۀ قلم برنارد مالامود و جایزۀ کتاب ملی امریکا از آن جمله است. کتاب درخشان و پر استقبال شرمن الکسی، بدون شک، خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت است. موفقیت این کتاب به گونهای بود که نیل گیمن دربارۀ آن معتقد بود: «از هر نظر عالی! گزنده و واقعاً خندهدار.» و نیوزدی دربارۀ آن نوشت: «طنزی تند و تیز، حرفهایی نیشدار... و زبانی شوخ و شنگ.» الکسی دربارۀ خاطرات سرخپوست میگوید: «ایدۀ این کتاب به مرحلۀ عمل رسید، چرا که بسیاری از کتابدارها، نوجوانان و معلمها از من خواستند تا آن را بنویسم. روایتی اول شخص از آرنولد اسپیریت جونیور، یک نوجوان چهارده سالۀ کاریکاتوریست که در منطقۀ اسپوکن، محلۀ زندگی سرخپوستهای امریکایی زندگی میکند، اما شاید بنا به دلایلی، راهی مدارس سفیدپوستها شود.» این رمان و شخصیت آرنولد، بیش از هر چیز مخلوق ماندنی سلینجر در جهان ادبیات، یعنی هولدن کالفیلد، را به خاطر میآورد. الکسی معتقد است: «هنگامی که طنز، شکلی سیاسی به خود میگیرد، تبدیل به انتقادی میشود علیه افراد و سیاستی که صاحب قدرت است؛ اما شوخی با فردی کوچکتر از خود مشکل است. در اینجا باید مراقب بود.» آوازهای غمگین اردوگاه، پرواز، لازم نیست بگویی دوستت دارم و رقصهای جنگ از جمله دیگر آثار اوست.قسمتی از کتاب خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت نوشتۀ شرمن الکسی:
بعد از اینکه تصمیم گرفتم به ریردان بروم و بعد از اینکه رضایت پدر و مادرم را گرفتم به مدرسۀ قبیله رفتم و آنجا راودی را دیدم که سر جای همیشگیاش توی زمین ورزش نشسته بود. مثل همیشه تنها بود. همه ازش حساب میبردند. مرا که دید گفت: «خیال میکردم اخراجی، کرهبز. خوش اومدی.» طرز حرف زدن راودی این جوری بود.» گفتم: «برو گمشو!» این جوری میخواستم بگویم که او بهترین دوست من است و من دیوانهوار دوستش دارم، اما پسرها این جور با هم حرف نمیزنند؛ تازه کی میآید از این حرفها به راودی بگوید. گفتم: «میتونم یه رازیو بهت بگم؟» گفت: «سوسولبازی موقوف!» گفتم: «سوسولبازی نیس.» گفت: «پس بنال!» «میخوام جل و پلاسمو جمع کنم برم ریردان.» گفت: «شوخیت گرفته؟» گفتم: «شوخی نمیکنم. دارم میرم ریردان. میخوام تو هم باهام بیای.» «حالا کی قراره بری به این سفر خیالی؟» «خیالی نیس. واقعیه. الان دارم میرم. فردا مدرسه رو تو ریردان شروع میکنم.» گفت: «دیگه از این حرفا نمیزنیها. دارم قاتی میکنم.» نمیخواستم کاری کنم که قاطی کند. هروقت راودی قاتی میکرد چند روز طول میکشید تا میزان بشود. اما او بهترین دوستم بود و باید حقیقت را بهش میگفتم. گفتم: «نمیخوام کاری کنم قاتی کنی. دارم راستشو بهت میگم. پسر، من دارم از قرارگاه میرم. میخوام تو هم همراهم بیای. بیا دیگه.» گفت: «من پا تو اون شهر هم نمیذارم. چی شده خیال کردی من دلم میخواد برم اون مدرسه؟»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...