جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: رولد دال
نامش بیشتر با ادبیات فانتزی گره خورده است. رولد دال زادۀ ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۶، نویسندۀ محبوب کودکان و نوجوانان سراسر دنیاست. دال که از پدر و مادری نروژیالاصل به دنیا آمده، در ابتدای دوران نویسندگیاش برای بزرگسالان مینوشت، اما خیلی زود متوجه شد که علاقۀ اصلیاش نوشتن برای کودکان است و در این زمینه به نوشتن خود ادامه داد. سال ۱۹۸۳، دال برندۀ جایزۀ وایتبرد شد. مجلۀ تایمز در یادداشتی که بر او و کارهایش نوشت، دال را یکی از پرخوانندهترین و تأثیرگذارترین نویسندگان دانست و نوشت: «کودکان عاشق داستانهای رولد دال هستند و او برایشان محبوب و دوستداشتنی است. داستانهای رولد دال، آثار کلاسیک آینده خواهد بود.» کتابهای دال معمولاً در لیست پرفروشهای کتابفروشیهای گوناگون در سراسر دنیا قرار دارند و آثار او تاکنون بارها منبع اقتباس سینمایی فیلمسازان مختلف بوده است. ترکیب جذابیت، طنز، فانتزی و رازآلودگی چیزی است که سبب شده کودکان سراسر دنیا با کارهای او ارتباطی صمیمانه برقرار کنند. رولد دال در گفتوگویی میگوید: «وقتی کار نویسندگی را شروع کردم، تصادفاً در امریکا بودم و داستانهایم را برای مجلات امریکایی میفرستادم. سپس، ناشری امریکایی در نیویورک پیدا کردم و از آن به بعد، امریکاییها ناشران اصلی آثار من بودهاند. همچنین برای داستانهای کوتاه من، امریکا در مقایسه با انگلستان بازار بهتری بوده است.» دال دربارۀ دلیل نوشتنش برای کودکان میگوید: «حدود پانزده سال داستانهای کوتاه مینوشتم. بعد خودم صاحب فرزندانی شدم. هنگام خواب، همیشه برایشان قصه میگفتم و آنها از من میخواستند که بعضی داستانها را بارها و بارها برایشان تکرار کنم. آن زمان در نیویورک زندگی میکردم و برای نوشتن داستان کوتاه، هیچ طرحی در ذهن نداشتم. این بود که تصمیم گرفتم سعی خودم را برای نوشتن کتابی برای کودکان انجام دهم. چندتا از داستانهایی را که هنگام خواب برای بچهها گفته بودم انتخاب کردم و آنها را بهصورت داستان درآوردم که همان جیمز و هلوی غولپیکر از آب درآمد. آنقدر از این کار خوشم آمد که معطل نکردم و داستان چارلی و کارخانۀ شکلاتسازی را نوشتم. جادوگرها، انگشت جادویی، تمساح غولپیکر، روباه زرنگ، راز موتور سیکلت من و ماتیلدا ازجمله دیگر آثار اوست.قسمتی از کتاب ماتیلدا نوشتۀ رولد دال:
خانم ورموود گفت: «حالا یک نگاه به من بکنید و یک نگاه به خودتان. شما آموزش را انتخاب کردید و من آرایش را.» دوشیزه هانی به این زن چاق و ازخودراضی، که با آن صورت گوشتالو آن سوی اتاق نشسته بود، نگاه کرد و گفت: «چه گفتید؟» خانم ورموود گفت: «گفتم شما آموزش را انتخاب کردید و من آرایش را. چه کسی عاقبت به خیرتر است؟ خب، معلوم است، من. من با مردی که کسبوکار موفقی دارد توی خانۀ قشنگی زندگی میکنم و شما مثل برده جان میکَنید و به بچههای کوچک و تُخس الفبا یاد میدهید.» آقای ورموود طوری به همسرش نگاه میکرد که حال آدم را به هم میزد. او خندۀ ابلهانهای کرد و گفت: «کاملاً حق با توست، عزیز دلم.» دوشیزه هانی به این نتیجه رسید که اگر بخواهد با این آدمها کنار بیاید، باید خونسردیاش را حفظ کند، پس گفت: «من هنوز همهچیز را نگفتهام. تا جایی که متوجه شدم، ماتیلدا یک نابغۀ ریاضی هم هست. او میتواند توی ذهنش عددهای مشکل را مثل برق در هم ضرب کند.» آقای ورموود گفت: «وقتی آدم میتواند یک ماشینحساب بخرد، این کار به چه دردی میخورد؟» خانم ورموود گفت: «یک دختر به صرف نابغه بودن نمیتواند شوهر تور کند!»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...