جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: رضی هیرمندی

بیوگرافی: رضی هیرمندی رضی هیرمندی متولد سال ۱۳۲۶، در حومۀ زابل در سیستان است. هیرمندی در کنار ترجمه، به نویسندگی و پژوهشگری نیز می‌پردازد،‌ آن ‌هم در یکی از دشوارترین ژانرهای ادبی، یعنی طنز. سال ۱۳۴۹ بود که هیرمندی از دانشگاه فردوسی در رشتۀ زبان و ادبیات‌انگلیسی فارغ‌التحصیل شد و از سال ۱۳۵۳، در وزارت آموزش و پرورش استخدام و به شغل دبیری مشغول شد. بعدها هیرمندی آموزش زبان انگلیسی به دانشجویان را نیز در پروندۀ کاری خود گنجاند و سال‌ها در سمت استاد دانشگاه باقی ماند. او همچنین ازجمله مترجمانی است که، هم برای کودکان و نوجوانان و هم برای بزرگسالان، آثاری را ترجمه کرده است. درخت بخشنده، نوشتۀ شل سیلور استاین، نخستین کتابی بود که او برای کودکان و نوجوانان ترجمه کرد و همچنین این منم واکین، نخستین کتاب او برای بزرگسالان است. هیرمندی در جایی دربارۀ دلایل علاقه‌اش به موضوع طنز می‌گوید: «من از همان ابتدا، هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان، ترجمه می‌کردم. آن اوایل چند کتابی هم در زمینۀ روان‌شناسی ترجمه کردم؛ اما هر چه زمان می‌گذشت متوجه شدم که به طنز بیشتر علاقه‌مندم. اختراع هوگو کابره، چگونه شیر باشیم،، صبح به‌خیر همسایه؟ هایکوهای طنزآمیز، قصه‌های قبل از خواب و خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت ازجمله ترجمه‌های رضی هیرمندی در جهان ادبیات است. قسمتی از کتاب خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌‍‌وقت با ترجمۀ رضی هیرمندی: عید شکرگزاریِ بی‌برفی بود. بوقلمون داشتیم و مامان عالی پخته بودش. پورۀ سیب‌زمینی هم داشتیم و آبِ گوشت و لوبیا سبز و بلال و سس قره‌قات و پایِ کدو. سور مفصل و درست و حسابی روبراهی بود. همیشه با خودم می‌گویم این جشن شکرگزاری سرخ‌پوست‌ها راستی که بامزه است. منظورم این است که سر اولین جشن شکرگزاری، سرخ‌پوست‌ها و کشیشان زائر سرخ‌پوست‌ها را به گلوله بستند. همین است که هیچ‌وقت سر در نمی‌آورم چرا ما سرخ‌پوست‌ها هم مثل دیگران توی این روز بوقلمون می‌خوریم. گفتم: «راستی بابا، سرخ‌پوستا برای چی باید شکرگزار باشن؟» -واسۀ اینکه اونا لطف کردن و همه‌‌مونو نکشتن. وای که چقدر خندیدیم. روز خوبی بود. بابا هوشیارتر از روزهای دیگر بود. مامان آماده می‌شد برود چرتی بزند. مامان‌بزرگ هم که پیشاپیش داشت چرت می‌زد؛ اما من دلم هوای راودی را کرده بود. همین‌جور چشمم به در ماسیده بود. تمام ده سال گذشته، او همیشه می‌آمد خانۀ ما تا با هم مسابقۀ پای خوری بدهیم. دلم برایش یک‌ذره شده بود. این بود که برداشتم کاریکاتور خودم و راودی را همان‌طور که قبلاً بودیم کشیدم: بعد کفش و کلاه کردم و راه افتادم طرف خانۀ راودی و رفتم در زدم. بابای راودی مثل همیشه مست و پاتیل آمد در را باز کرد. گفت: «چی می‌خوای، جونیور؟» گفتم: «راودی خونه‌س؟» -نُچ. -خُب باشه. اینو واسه اون کشیدم. می‌شه بدینش به اون؟ بابای راودی کاریکاتور را از دست من گرفت، یک خرده بهش خیره ماند و بعد لبخند مسخره‌ای زد و حرف زشتی. آره، یک همچو آدمی راودی را بزرگ می‌کرد. خدای من، بی‌خود نیست بهترین دوست من روز و شب عصبانی است. گفتم: «می‌شه بی‌زحمت بدینش به اون؟» -باشه، می‌دم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.