جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: دونالد بارتلمی

بیوگرافی: دونالد بارتلمی زاده هفتمین روز آوریل ۱۹۳۱ در فیلادلفیا. بارتلمی، هم در ادبیات و هم در کار روزنامه‌نگاری و هم تدریس و کار دانشگاهی، شخصیت مطرح ادبیات امریکاست. او بنیان‌گذار اصلی رشته‌ی نویسندگی خلاق در دانشگاه هوستون ایالات متحده است. دو ساله بود که خانواده‌اش به تگزاس نقل مکان کردند. پدرش در دانشگاه هوستون معماری تدریس می‌کرد. تحصیلات بارتلمی در همین دانشگاه و در رشته‌ی روزنامه‌نگاری به پایان رسید. اتفاقات در دهه‌ی پنجاه میلادی برای بارتلمی به شکل عجیبی رقم خورد. او از طرف ارتش به جنگ کره اعزام شد و در آنجا بود که در روزنامه‌ای مربوط به ارتش مشغول فعالیت شد. پایان این دوران و بازگشت به خاک امریکا، برای او مصادف بود با تحصیل در رشته‌ی فلسفه در دانشگاه هوستون، تحصیلاتی که البته به پایان نرسید و بارتلمی این رشته را بدون گرفتن مدرک رها کرد. نخستین داستان کوتاهش در سال ۱۹۶۱ منتشر شد. بارتلمی را بسیاری از منتقدان ادبی، چهره‌ی مطرح ادبیات پست‌مدرن امریکا می‌دانند. سبک پیشرو او و فضاهای داستانی‌اش موج تازه‌ای را در جریان داستان‌نویسی پدید آورد که تأثیراتش حتی تا امروز هم در میان سایر نویسندگان قابل پیگیری است. نخستین مجموعه داستان بارتلمی با عنوان «برگرد دکتر کالیگری» در سال ۱۹۶۴ به چاپ رسید. پس از چاپ این کتاب بود که به مدت سه دهه، نام این نویسنده در زمره پیشروترین نویسنده‌ی معاصر ثبت شد. از سال ۱۹۸۳ در دانشگاه هیوستون در مقام استاد تمام‌وقت مشغول به فعالیت شد و دانشجویان بسیاری را با گونه‌ی جدیدی از داستان‌پردازی آشنا کرد. بارتلمی در دوران حیات ادبی خود، جوایز ادبی معتبر بسیاری از جمله بهترین کتاب سال مجله تایم، جایزه مورتون داون زیبل، جایزه ملی ادبیات کودک، جایزه ادبی فاکنر و... را به دست آورد.

قسمتی از کتاب مرد ماسه‌ای نوشته دونالد بارتلمی:

هوراس پلیس داشت برای یک شام مخصوص، گوشت مرغ راک کورنیش درست می‌کرد. با خود اندیشید که گوشت‌ها حسابی سفت و یخ‌زده‌اند. شلوار یونیفرم آبی‌اش را پوشیده بود. دل و جگر مرغ‌ها در یک کیسه پلاستیکی توی شکم دونا مارینا بود. هوراس با انبردست نوک باریک، دل و جگرهای یخ‌زده را از توی شکم پرنده‌ها بیرون کشید. با خود گفت: «امشب جشن پلیس‌هاست. سراسر شب را خواهیم رقصید؛ اما اول باید این مرغ‌ها را توی اجاق سیصد و پنجاه درجه بگذارم.» هوراس، کفش‌های مشکی پلوخوری‌اش را برق انداخت. حواسش به گردن پرنده‌ها جلب شد که با انبردست تکه‌تکه شده بودند. اندیشید، نه! این فکر خوبی نیست. من عضو پلیسم. باید نفرتم را کنترل کنم. باید برای دیگران نمونه باشم. چون اگر مردم به ما اعتماد نکنند ... به آبی‌پوشان پلیس... در تاریکی بیرون میهمانی، هراس به انتظار هوراس و مارگوت نشسته بود. مارگوت تنها بود. هم اتاقی‌اش برای تعطیلات آخر هفته به پراوینس تاون رفته بود. مارگوت ناخن‌هایش را لاک صدفی زده بود تا با مروارید مانتو جدیدش هماهنگ باشد. با خود اندیشیده بود که سرهنگ‌ها و ژنرال‌های پلیس همه آنجا خواهند بود؛ حتی خود جناب فرمانده. «به‌سرعت از کنار سکوی سخنرانی می‌گذرم و نگاهی به بالا می‌اندازم. مروارید چشمانم بر مدال خاکستری مقام ارشد دوخته خواهد شد.» مارگوت سوار تاکسی شد و به خانه‌ی هوراس رفت. راننده با خود فکر می‌کرد که عجب تکه دندان‌گیری است! آدم عاشقش می‌شود. هوراس مرغ‌ها را از توی اجاق بیرون آورد. کمی از ریشک‌های طلایی رنگ را که توی بسته بود، روی انتهای پای مرغ‌ها ریخت. با خود گفت: «اینجا شهر بی‌ترحم است، شهر بی‌ترحم؛ برای آن‌ها که صدایشان غرش اقتدار ندارد. خوشبختانه یونیفرم ... چرا مارگوت تسلیم خود نمی‌شود؟ آیا به نظرش تاب مقاومت در برابر زور را دارد؟ در برابر نیروی زور؟ «این مرغ‌ها خوشمزه‌اند. » راننده‌ی تاکسی، نرم نرمک هوراس و مارگوت را به طرف مقر می‌برد، به بسکتبال فکر می‌کرد. چرا همیشه مردی را که گل می‌زند، تشویق می‌کنند؟ چرا توپ را تشویق نمی‌کنند؟ مگر این توپ نیست که توی سبد می‌افتد؟ آدم که توی سبد نمی‌افتد هرگز کسی را ندیده‌ام که توی سبد بیفتد! بیست هزار پلیس با درجه‌های گوناگون در جشن سالانه شرکت کردند. شهر کاملوت را با پرچم‌ها و رنگ‌های شاد بازسازی کرده بودند. درون مقر را چادری بزرگ پوشانده بود. سرهنگ‌ها و ژنرال‌های پلیس با تکبر به یونیفرم‌های تیره، دستکش‌های سفید و لباس‌های نقره‌ای رقص نگاه می‌کردند. «امشب؟» «نه هوراس، امشب نه. صحنه باشکوهیه! می‌خوام برای همیشه در ذهنم بمونه.» هوراس با خود گفت: به جای من صحنه در ذهنش بماند؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.