جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: حسین پناهی

بیوگرافی: حسین پناهی زادۀ ششمین روز شهریور ۱۳۳۵ در دژکوه استان کهگیلویه و بویراحمد. شاعر، نویسنده، بازیگر و کارگردانی که زندگی پر فراز و فرودش و آثار هنری‌ای که خلق کرد یگانه و مثال‌زدنی‌اند. در سال ۱۳۴۱، پناهی به مکتب‌خانه دژکوه رفت و در سال ۱۳۴۵ تحصیلات ابتدایی‌اش به پایان رسید. یکی از نقاط عطف زندگی حسین پناهی در سال ۱۳۵۱ به وقوع پیوست: رفتن به قم و خواندن درس طلبگی. در سال ۱۳۵۴، به شوشتر رفت و برای مدت یک سال در آن شهر به آموزگاری مشغول بود. در سال ۱۳۵۷ به اهواز رفت و در کتابخانۀ این شهر مشغول به کار شد تا آنکه با شروع جنگ تحمیلی، پناهی به جبهه‌های جنگ رفت و در بخش‌های فرهنگی مشغول به خدمت شد. با آنکه نام حسین پناهی بیشتر با شعر و نمایشنامه پیوند خورده است، اما بازی در مجموعه تلویزیونی محله بهداشت، شروع کار بازیگری او به حساب می‌آید. گونۀ خاص صحبت کردن و بی‌پیراگی و سادگی و خلوص رفتارش و همچنین طنز تلخی که همواره با او بود، سبب شده بود تا نقش‌های خاصی در سینما و تلویزیون به او پیشنهاد شود. من و نازی نخستین دفتر شعری حسین پناهی در سال ۱۳۷۶ به چاپ رسید و غنای ادبی آن به حدی بود که این مجموعه بعدها به چندین زبان نیز ترجمه شد. حسین پناهی تعدادی از دفترهای شعری خود را به شکل آلبوم صوتی نیز دکلمه کرده و این آثار منتشر شده است. سلام خداحافظ، کابوس‌های روسی، من و نازی، راه با رفیق، افلاطون کنار بخاری و نامه‌هایی به آنا تعدادی از آثار اوست.

قسمت‌هایی از کتاب نامه‌هایی به آنا:

آنِ عزیزم! این روزها هر وقت به تو فکر می‌کنم به تصویر کبوتری می‌رسم که در لابه‌لای درختی ناشناخته نشسته است و در زیرِ بارانِ یک‌ریز به دنبال چیزی نامعلوم به چپ و راست گردن می‌کشد! این تصویر را شاید از حسی گرفته‌ام که در اعماق نگاهت پنهان کرده‌ای! نمی‌دانم... غرور در لیست فرمول سرشتت فراموش شد آیا به همین علت نیست که همیشه دلم برایت می‌سوزد؟ یک نوع سوزش شیرین! این دل‌سوزی‌ها مرا به دورهای دور می‌برند! به زمان‌های بسیار دور! در کابوس‌ها هر لحظه انتظار ورود چهار مرد گردن کلفت را می‌کشم که به غار می‌آیند تا به من اعلان کنند: امسال برای بت اعظم قرعۀ قربانی به نام آنای تو افتاده است! راهبه‌ای که هفته‌ای دو روز از دِیر فرار می‌کند تا به دیدن پدرِ کافرش بیاید! گاه در اوهامم تو را می‌بینم در برزخ-دنبالم می‌گردی... بگذریم! *** به هنگام بازگشت از سفرهای بی‌شمارم چگونه تنظیم می‌کردی نگاهت را با سوغاتی‌هایم! باز هم عروسکِ خیالت در چمدان نبود! موج برمی‌داشت برکۀ صورتت به لبخندی شور! می‌دیدم و نمی‌دیدم! پس این‌چنین گره می‌خورد عروسکِ تو و ساعت‌مچی رؤیاهای من، تا بگذرد زمان! با موهای پریشان و دست‌های کوچک خپلت پاک می‌کردی از گوشه لبان آرد گزها را و کلاغ پرندۀ مقدس زندگی کوچک ما بود! در بکراند تو و در بکراند من! در بکراندِ رؤیاهای دور و دراز ما! دور و نزدیک تا عادت کنیم به فراموشیِ هم و این شگرد زمان بود! جهان جدی بود برای من و باورم شده بود که انسان وفادار خواهد ماند به کشف و شهودها! انگیزه‌ام می‌داد این رؤیا!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.