جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: بهمن فرزانه

بیوگرافی: بهمن فرزانه زاده سال ۱۳۱۷ در تهران. فرزانه از جمله مترجمانی است که با تسلط بر چندین زبان زنده دنیا، آثار گوناگونی از نویسندگان مختلف را به زبان فارسی برگردانده است. تحصیل در مدرسه عالی مترجمی سازمان ملل، دریچه ورود او به دنیای ترجمه بود. فرازنه مترجمی سختگیر و وسواسی بود و در انتخاب کتاب برای ترجمه دقت زیادی را به خرج می‌داد. همین دقت او به ظرافت‌های ترجمه سبب شده تا همچنان هرگاه نام صد سال تنهایی مارکز به میان می‌آید، بدون شک ترجمه‌ی درخشان بهمن فرزانه از صد سال تنهایی، پیش از هر چیز به چشم آید. البته بهمن فرزانه تنها به ترجمه آثار بزرگ اکتفا نکرد و بعدها خودش هم دست به قلم شد و آثاری تالیفی را خلق کرد. خودش گفته: داستان نویسی را بارها بیشتر از ترجمه دوست دارم و هیچ چیز برایم به اندازه‌ی خلق یک اثر لذتبخش نیست. فرزانه سال‌ها در شهر رُم زندگی می‌کرد. می‌گوید: هر روز صبحِ خیلی زود، از خواب بیدار می‌شوم. درست وقتی کافه‌چی زیر خانه‌ام دارد سایبان مغازه‌اش را باز می‌کند و جلوی کافه را آب می‌پاشد از خانه بیرون می‌زنم. از سر ساعت هشت صبح شروع می‌کنم به ترجمه و پاک نویس کردن، روی کاغذ می‌نویسم و با صفحه کامپیوتر و تایپ نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم و همچنان شیفته‌ی بوی کاغذم. رقص گردنبند، غربت، چشم‌های سگ آبی رنگ، دفترچه ممنوع، داستان خانوادگی، نوشته‌های کرانه‌ای و دل به من بسپار عناوین تعدادی از ترجمه‌های اوست.

در بخشی از کتاب داستان خانوادگی اثر واسکو پراتولینی و با ترجمه بهمن فرزانه می‌خوانیم:

روزی که مامان را در بستر مرگ دیدم، سرش روی آن بالش سبز رنگ افتاده بود، فهمیدم مامان وجود داشته است. ولی وقتی زنده بود چه شکلی بود؟ صدایش چه طور بود؟ لبخندش چطور بود؟ مامان می‌توانست لبخند بزند؟ می‌توانست به بالکن برود و رختهای شسته را روی طناب آویزان کند و آواز بخواند؟ می‌توانست کیف خرید را در دست بگیرد و به بازار برود وبا مغازه داران چانه بزند؟ می‌توانست در سالن بنشیند و جوراب و زیر شلواری پشمی و دستکش زمستانی ببافد؟ می‌توانست روزنامه بخواند؟ می‌توانست روزهای جمعه برای گردش و نوشیدن قهوه بیرون برود، به سینما برود و تفریح کند؟ می‌توانست گریه کند؟ اشکهایش چه شکلی بود؟ به من می‌گفتند: مامان خوشگل بود و مرا پیش عکس او می‌بردند. اما تصویر مامان خیلی جدی بود. او را نمی‌شناختم. در طبقه‌ی پایین، آریگو زندگی می‌کرد. برای بازی پیش او می‌رفتم. مادرش در خانه آواز می‌خواند، رخت می‌شست، آشپزی می‌کرد، به پیراهنش عطر می‌زد و گردش می‌رفت. حتی وقتی هم به گردش می‌رفت، من و آریگو حضور او را در خانه حس می‌کردیم. اگر سر و صدا راه می‌انداختیم یا درِ گنجه را باز می‌کردیم، آریگو می‌گفت: اگر مامان بفهمد! و مامانش هم همیشه می‌فهمید، فریادزنان به صورت او سیلی می‌زد، اما سیلی او با سیلیهای مادربزرگ فرق داشت. وقتی می‌دیدم آریگو دردش آمده و گریه را سر داده است، عصبانی می‌شدم. هروقت در خیابان بودم یا از پله‌ها بالا می‌آمدم، صدای دیگر همبازیهایم را می‌شنیدم که مادرشان را صدا می‌کردند: مامان. صدایشان با صدای من فرق داشت. گویی به خاطر جواب مادرشان بود که آن طور جان می‌‌گرفتند و با عجله از پله‌ها بالا می‌رفتند. مادران آنها زنهای جوانی بودند، موبور یا مو قهوه‌ای. همه‌ی آنها آواز می‌خواندند و صدایشان از پنجره‌ی خانه آنها تا بالکن ما می‌رسید. سکوت خانه ما مثل سکوت ویلا بود، با این تفاوت که در محله‌ی ما صدای مادرها می‌آمد، صدای کفاش دم در و صدای چرخ خیاطی از طبقه‌ی بالا. از مادربزرگ می‌پرسیدم: مامان چه آهنگی می‎خواند؟ جواب می‌داد: به ندرت آواز می‌خواند و من فکر می‌کردم مامان با مامانهای دیگر فرق داشته است. یک روز، خانواده‌ی تازه‌ای خانه‌ی طبقه‌ی آخر را اجاره کردند. دختر بچه‌ای به اسم لوئیزا داشتند. خانه‌ی آنها تراس داشت. لوئیزا ما را دعوت می‌کرد. روزی مرا به کناری کشید و گفت: کی مرا به دیدن برادرت می‌بری؟ آریگو که جاسوسی ما را کرده بود دنبال ما آمده بود و به جای من جواب داد: غیر ممکن است. برادرش پیش پولدارها زندگی می‌کند. مامانش موقع زایمان مرد. عصبانی شدم و کتک‌کاری مفصلی کردیم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.