جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: اسکار وایلد

بیوگرافی: اسکار وایلد زاده شانزدهمین روز از ماه اکتبر سال ۱۸۵۴ در ایرلند. اسکار فلاهرتی ویلز وایلد داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه می‌نوشت و شعر می‌سرود. او در خانواده‌ای با دغدغه‌ فرهنگی پرورش یافت. مادر وایلد، که نام هنری‌اش اسپرانزا بود، آثار اشخاص نامداری همچون دوما را ترجمه کرده و با ادبیات جهانی آشنایی داشت. همچنین پدرش، پزشکی بود که در حیطه‌ چشم‌پزشکی فعالیت می‌کرد و با وسایل و ابزارهای عتیقه به‌خوبی آشنا بود. نواحی شمالی ایرلند، جایی بود که وایلد تحصیلات خود را در سال‌های کودکی در آن گذراند و سپس در سال‌های جوانی، در کالج‌های ترینیتی، آکسفورد و مگدالن، تحصیلات خود را پیگیری کرد. سی ساله بود که ازدواج کرد و ماحصل این ازدواج دو پسر بود. از میان آثار وایلد، مجموعه داستان شاهزاده خوشبخت، به دو پسرش اهدا شده است. عشق ورزیدن به دیگر انسان‌ها و رسیدن به خلوص درونی زیبا، مضمون اصلی داستان‌های این مجموعه است. وایلد تحت تأثیر فرهنگ ایران هم بوده است. به شکل آشکاری، حافظ، شاعر پارسی، تأثیرات مشهودی بر اسکار وایلد گذاشته است، تا جایی که وایلد، داستان بلبل و گل را تحت تأثیر حافظ نوشته. همچنین تعدادی از برترین نمایشنامه‌های جهانِ نمایش نیز نوشته‌ اسکار وایلد است؛ نمایشنامه‌هایی همچون سالومه، بادبزن خانم ویندرمیر، زن بی‌اهمیت و اهمیت جدی بودن. همچنین در تالار نویسندگان متعلق به جریان مدرنیسم و آنگاه که از نمایشنامه‌نویسان و شاعران مدرن یاد می‌شود، نام اسکار وایلد از نام‌هایی است که بر قله ادبیات و نمایشنامه‌نویسی مدرن می‌درخشد. کلیشه واژه‌ای است که هیچ مصداقی برای وایلد ندارد. وایلد از جمله نویسندگانی است که بارها در زندگی دچار وضعیت بغرنج مالی نیز شد و حتی یک‌بار نیز به دلیل مسائل مالی، سر از زندان نیز درآورد! همچنین تصویر دوریان گری، به عنوان یکی از شاخص‌ترین آثارش، از جمله کتاب‌هایی است که باید در فهرست آثار پیش از مرگ گنجاند.

قسمتی از کتاب شاهزاده خوشبخت نوشته اسکار وایلد:

روزی زنی بینوا به دهکده‌ای رفت و مشغول گدایی شد. از بس در صحراها و تیغ‌زارها خار مغیلان به پاهایش فرو رفته بود که تا زانو خون‌آلود شده بود. حقیقتاً وضع رقت‌بار و تأثرانگیزی داشت و چون به دهکده رسید دیگر نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. در گوشه‌ای نشست تا رفع خستگی کند، ولی وقتی طفل ستاره چشمش به او افتاد، به رفقایش گفت: آنجا زیر درخت را نگاه کنید، گدای کثیفی نشسته است. فوراً برویم و او را از اینجا بیرون کنیم، زیرا این زن گدا بسیار زشت و بدترکیب است. سپس نزدیک زن رفت و به طرف او سنگ انداخت و زن بیچاره با نگاهی وحشت‌زده به او نگریست، ولی در خود قدرت آن را نمی‌دید که چشم از این طفل برگیرد. هیزم‌شکن که هیزم‌ها را در انبار جابه‌جا می‌کرد و در همان نزدیکی بود او را دید و دوان دوان خود را به وی رسانید و او را سرزنش کرد و گفت: مسلماً قلب تو از سنگ ساخته شده و آدم سنگدلی هستی که رحم و مروت سرت نمی‌شود، آخر این زن به تو چه بدی کرده که با او اینطور رفتار می‌کنی؟ پسرک از خشم سرخ شد و پاهایش را به زمین کوبید و گفت: تو که هستی که از من بازخواست می‌کنی و درباره‌ کارهایم از من توضیح می‌خواهی؟ من که پسرت نیستم تا از اوامر و دستوراتت اطاعت کنم. -راست است، حق با توست، تو پسر من نیستی. مع‌هذا، موقعی که تو طفل شیرخواری بیش نبودی و من تو را از جنگل پیدا کردم، به تو رحم و مروت کردم. موقعی که زن بینوا این کلمات را از هیزم‌شکن شنید فریادی کشید و به زمین افتاد و از هوش رفت. هیزم‌شکن آن زن را به خانه خود برد و همسرش به پرستاری او پرداخت، وقتی آن زن از حالت اغما به هوش آمد، هیزم‌شکن مقداری خوراکی و نوشیدنی جلوی او نهاد و از او خواهش کرد که با فراغت خاطر مشغول خوردن غذا بشود. ولی زن میلی به غذا نداشت و به هیزم‌شکن گفت: -تو گفتی که این بچه را از جنگل پیدا کرده‌ای؟ آیا آن روزی که او را پیدا کرده‌ای ده سال پیش نبود؟ -بلی، درست ده سال پیش بود. -چه علایم و نشانه‌هایی با او پیدا کردی؟ آیا گردنبندی از عنبر به گردن نداشت؟ و در روپوشی از زربفت نبود که چندین شکل ستاره به آن بردری دوزی شده بود؟ -درست است، همین‌طور است که تو می‌گویی!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.