جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: آریل دورفمن

بیوگرافی: آریل دورفمن آریل دورفمن از سرشناس‌ترین نویسندگانی است که به نسل بعد از شکوفایی ادبیات امریکای لاتین تعلق دارند. از مهم‌ترین ویژگی‌های این نویسندگان، فاصله گرفتن ایشان است از آنچه در طول سه دهه ویژگی‌های عمده ادبیات امریکای لاتین به شمار می‌رفت و ما آن‌ها را در آثار نویسندگان آغازگر دوران شکوفایی دیده‌ایم؛ یعنی نویسندگانی چون کارپانتیه، آستوریاس، مارکز، فوئنتس، کورتاسار، دونوسو و روئا باستوس. دورفمن در سال ۱۹۴۲، در آرژانتین به دنیا آمد، ده سال از دوران کودکی‌اش را در ایالات متحده گذراند و سپس به سانتیاگوی شیلی رفت. از این‌روست که امروز او را نویسنده‌ای شیلیایی می‌شناسیم. دورفمن از دوران دانشگاه وارد مبارزات سیاسی شد و بعد از روی کار آمدن سالوادور آلنده، در شمار مشاوران فرهنگی او جای گرفت. او به گونه‌ای معجزه‌آسا از کشتار یاران آلنده در کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ جان به‌ در برد و بعد از ماه‌ها زندگی مخفی در شیلی، سرانجام به اروپا گریخت و پس از مدتی اقامت در اروپا به ایالات متحده رفت. دورفمن در دانشگاه‌های اروپا و امریکا تدریس کرده و امروز در کارولینای شمالی ساکن است و در دانشگاه دوک تدریس می‌کند. از آریل دورفمن تاکنون بیش از بیست کتاب منتشر شده که طیف وسیعی را تشکیل می‌دهد، از رمان و شعر و نمایشنامه تا سفرنامه و مقالات سیاسی و نقد ادبی و ... همچنین آثار دورفمن به سی زبان ترجمه شده است. جدا از این، دورفمن یکی از فعالان سرشناس جنبش حقوق بشر در سطح بین‌المللی است و بخشی از وقت خود را به سفر و حضور در مجامع جهانی و سخنرانی در این مجامع اختصاص داده است. دورفمن مثل بسیاری از نویسندگان امریکای لاتین، در طول این پنج شش دهه، بخش عمده‌ای از آثار خود را به بررسی و تحلیل قدرت و روابط زاده از قدرت و نیز رابطه قدرت و هویت آدمی اختصاص داده است. بدیهی است که در این میان، کودتای ژنرال پینوشه و پیامدهای آن یکی از دغدغه‌های اصلی این نویسنده بوده است. او امروز با بسیاری از نشریات انگلیسی زبان و اسپانیایی زبان همکاری دارد و بسیاری از مقالاتش در نشریات ایران نیز منتشر شده است.

قسمتی از رمان «اعتماد» نوشته آریل دورفمن:

چرا این‌قدر طول کشید تا کشف کنی لئون و باربارا اهل کجا هستند؟ چرا نباید مثل آن مردی باشی که در کنج تاریک خودش از همان اول پی به اصلیت آن‌ها برده بود. مردی که دانش خود را به کار گرفته تا برای آن دو نقشه‌هایی بکشد و از تو پیش بیفتد و حالا آماده است تا با خیالی آسوده در زندگی آن‌ها دخالت کند. البته می‌توانیم لئون و باربارا را مقصر بدانیم که این‌قدر مرموز حرف می‌زدند و پرده بر گذشته و هویت خود می‌کشیدند، شاید به این دلیل که می‌ترسیدند شخصی مثل همان مرد حرف‌هاشان را بشنود و آن اطلاعات را بر ضد خودشان به کار بگیرد. یا نکند این همه احتیاط و اسم نبردن از وطنشان به این دلیل بوده که آن وطن مایه شرمساری آن‌هاست؟ هر چه باشد این پرده پوشی‌ها کار را خراب کرده، یعنی مانعی بوده در راه آگاهی تو، راه بر تنها آدمی بسته که می‌خواسته پی به وطن آن‌ها ببرد تا کمکشان کند. آخر بسیاری مردان از هر کشوری آمده‌اند و از پاریس گذشته‌اند، با این دید که از دست فلان دیکتاتور فرار کنند، بسیاری از مردها در خیابان‌ها و بالاخانه‌های پاریس نشسته‌اند و توطئه چیده‌اند، بسیاری از زن‌ها به پاریس آمده‌اند تا مردان تبعیدی خود را دیدار کنند، بسیاری هیچ‌گاه برنگشته‌اند، بسیاری برگشته‌اند و کشته شده‌اند. همچنین بسیار بسیار آدم‌ها زیر نظر آدم‌هایی نشسته در تاریکی بوده‌اند که می‌دانسته‌اند آن‌ها از کجا می‌آیند و چه می‌گویند. آیا تو مثل مادری که لباس‌های بچه‌اش را یک به یک به تنش امتحان می‌کند، سعی کردی برای لئون و باربارا ملیتی پیدا کنی؟ یک چیز دیگر، آیا از دلیل واقعی این مسئله طفره نمی‌روی که چرا تو - که باید کاملاً مراقب بوده باشی - دست بر قضا این چنین نابینا از آب درآمده‌ای؟ برای مدتی توانستی خودت را با این فکر، شاید هم به این امید، بفریبی که لئون و باربارا اهل امریکای لاتین هستند. به یاد آوردی که در دهه هفتاد بسیاری از جوانان از پاریس گذشتند و به کشورهای دیگر رفتند تا آموزش ببینند. به این آدم‌ها نامی شاعرانه داده بودند: «پرستو» پرستو، برای متمایز کردن آن‌ها از تبعیدیانی که نمی‌توانستند به وطن برگردند، شاید هم برای آنکه آسمان میهنشان را به یادشان بیاورند، تا فراموش نکنند که می‌بایست به زادگاهشان برگردند و زندگی تازه‌ای را شروع کنند. با خودت می‌گفتی این داستانی است درباره‌ی مردم کشوری مثل کشور خودت، دور از اروپا، دور از جایی که حالا سعی داری این داستان را در آنجا پی بگیری، کشوری گم‌شده در آن سوی عالم، کشوری که انگار دیگر کسی به فکر آن نیست، با گذشته‌ای که انگار کسی به یاد نمی‌آرد. این‌طور است؟ آیا دلتنگی برای وطن باعث شد تا لئون را به خودت نزدیک‌تر کنی، آشنا‌تر کنی. کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره‌ای می‌افتد و محبوب خود را در آنجا می‌بیند. برایش دست تکان می‌دهد و بعد همچنان که نزدیک‌تر می‌شود، به هر زحمتی که شده خود را به آن راه می‌زند تا چشمش به نشانه‌هایی نیفتد که با تصورش نمی‌خواند، رگه‌ای موی سفید در سر، افتادگی مختصری درشانه، دست‌هایی اندک بزرگ‌تر. سعی می‌کنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، می‌خواهی تفاوتی در میان نباشد، می‌خواهی آن که می‌آید او باشد، می‌خواهی این داستان خودت باشد، می‌خواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آنکه محبوب سرانجام از محاق حواس تو بیرون می‌آید و در دیدرس قرار می‌گیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانه‌ای که هرگز چشمت به او نیفتاده. بعد آن اضطراب واقعی سر می‌رسد: وطن کجاست، کو آن زنی که دوست داشتم؟ کجاست او؟ آیا اصلاً چنان که به یادش می‌آری وجود داشته؟ آن داستان دیگری است. این داستان لئون است. شاید داستان باربارا. داستان تو نیست. تو ناچاری این داستان را گوش کنی. ناچاری تلاش کنی تا دریابی این آلمانی‌ها که می‌توانستند شیلیایی، لهستانی یا اهل افریقای جنوبی باشند با هم چه می‌گویند در شهری که زادگاهشان نیست.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.